کد مطلب:122226 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:392

میزبان مهمان آزار
پس از آن كه حكومت عراق و حجاز به دست معاویه افتاد و خلیفه ی ستمكار و زورگوی شام، عهدنامه ی صلح با امام را زیر پا انداخت و به تمام قول و قرارهای خود پشت پا زد و شرطهای امام را نادیده گرفت، امام چندی را در كوفه ماند و سپس به سوی مدینه كوچ كرد. پیش از آن كه آن حضرت به مدینه برود، در كوفه، هر روز گروهی تشنه ی علم و دانش امام، از راه های دور و نزدیك به خدمتش می آمدند و از حضور مباركش درس ها می گرفتند و سودها می بردند. یاران معاویه، از جمله عمروعاص، ولید بن عقبه و عتبه بن ابوسفیان به رفت وآمدهایی كه به خانه ی امام می شد، گمان بد بردند و به وحشت افتادند كه مبادا اندیشه های پاك امام بر آن مردم تأثیر بگذارد و آن ها را از ظلم و ستم های



[ صفحه 78]



معاویه آگاه سازد. برای همین، پی درپی معاویه را وادار می كردند كه توطئه ای بچینند و امام را از نظر مردم بیندازند و آن حضرت را در برابر مسلمان ها خوار و ذلیل گردانند. آن ها به معاویه می گفتند: «ای ابا یزید! مهمانی شاهانه و بزرگی ترتیت بده و همه ی سران قبایل و بزرگان كوفه را به این مهمانی دعوت كن و حسن را هم بخوان تا در این مهمانی بزرگ شركت جوید. ما در این مجلس از پیش آماده شده، با او به گفت وگو می نشینیم و بحث و جدل می كنیم. در بین گفت وگوها كاری می كنیم كه او و پدرش علی بن ابیطالب در بین مردم، قاتل عثمانی معرفی شوند. اگر در انجام این كار موفق شویم، از احترام و بزرگی او در بین مردم كاسته خواهد شد و دیگر حنایش پیش مردم رنگ نخواهد داشت. گفتارش نیز مثل سابق بر دل ها نخواهد نشست و برای همیشه، ابهت، عظمت و شكوه او در بین مردم خواهد شكست!»

معاویه كه مردی سیاستمدار، باهوش و زیرك بود، بیش از اطرافیانش با شخصیت بزرگ امام آشنایی داشت و به خوبی می دانست كه گفت وگو و بحث و مجادله با آن حضرت، كار هر كس و ناكسی نیست. چرا كه او فرزند علی و فاطمه بود و نوه ی رسول الله. برای همین، خطاب به اطرافیانش گفت: «فراموش كرده اید كه حسن، زبانی گویا و بیانی رسا دارد؟! شما اگر با او گفت وگو كنید و به بحث و جدل با وی بنشینید، حتما شكست می خورید. به علاوه، اگر او را به میهمانی بخوانم، به عنوان میزبان مجبور خواهم بود كه او را در بیان سخنانش آزاد بگذارم و به او میدان دهم تا هر چه كه سزاوار آن هستید، به شما بگوید!»

عمروعاص با تعجب پرسید: «ابا یزید! آیا تو به راستی بیم داری كه باطل او بر حق ما پیروز شود؟!»

معاویه با لحنی عصبانی و در عین حال كنایه آمیز گفت: «آه احمق ها! اگر نمی دانید، بدانید كه شما نمی توانید اهل بیت را سرزنش كنید و از آنها بد بگویید و ننگ و رذالت و خواری را به آنان نسبت دهید! شما فقط باید بكوشید كه كشته شدن عثمان را به پدرش علی و او نسبت دهید. فقط همین. باید بار دیگر



[ صفحه 79]



پیراهن عثمان را علم كنید تا شاید بتوانید به پیروزی دست یابید. همه ی حرف هایتان باید روی همین موضوع بچرخد و این را باید در بین مردم هم جا بیندازید كه علی از سه خلیفه ی پیش از خود ناراضی بود؛ یعنی از ابوبكر، عمر و عثمان!»

امام عزم كرده بود كه كوفه را به قصد مدینه ترك گوید. یاران معاویه می كوشیدند تا معاویه را راضی كنند كه پیش از رفتن آن حضرت از كوفه، آن مهمانی كذایی را ترتیب بدهد. معاویه بالاخره قبول كرد و مهمانی بزرگی ترتیب داد. او همه ی بزرگان كوفه را به این مهمانی دعوت كرد و پیكی هم به سوی امام حسن فرستاد تا آن حضرت را هم به مهمانی فراخواند.

امام كه از پیش می دانست آن ها از ترتیب دادن این مهمانی چه هدف و نیت كثیفی دارند و نیز از آن جا كه كم ترین ترس و واهمه ای از بحث و جدل با آن ها در دل نداشت، تصمیم گرفت كه در آن مهمانی شركت كند. در زمانی كه حضرت لباسهایش را می پوشید و آماده می شد، زیر لب زمزمه كرد: «بار الهی! از تو یاری می جویم تا با نیروی تو بر آن ها پیروز شوم. از شر آن ها به تو پناه می برم و از تو یاری می خواهم. پس مرا در برابر آن پلیدان حفظ كن و هر گونه كه خود صلاح می دانی،همان كن،ای مهربان ترین مهربانان!»

امام وقتی وارد مجلس میهمانی شد، معاویه از جا برخاست، با آن حضرت سلام و احوالپرسی كرد و خوشامد گفت. امام نگاهی معنی دار به معاویه انداخت و با لحنی كنایه آمیز فرمود: «خوشامد گفتن و سلام كردن به مهمان، علامت امنیت و سلامت برای مهمان است!»

امام در همان لحظه ی ورود، ضربه ی بزرگی بر معاویه و یارانش زد كه یعنی: «از توطئه هایتان و هدف از برگزاری این مهمانی كذایی تان خبر دارم!»

معاویه و یارانش هم همگی دانستند كه منظور امام چیست؟ آن ها دانستند كه امام از همه چیز آگاه است و حیرتزده به یكدیگر نگاه كردند. معاویه با لحن گستاخانه ای گفت: «حسن بن علی! من بنا به درخواست و خواهش این جماعت،



[ صفحه 80]



تو را به این جا كشانده ام. این ها ادعاهایی دارند و در این مجلس می خواهند از تو اعتراف بگیرند كه عثمان، خلیفه ی سوم مسلمان ها به دست پدرت علی بن ابیطالب و تو كشته شده است. خود من درباره ی حرف های تو و آن ها قضاوتی نمی كنم. پس، حرف های این جماعت مدعی را بشنو و پاسخ بده! نگران هیچ چیز هم مباش! زیرا من كه میزبانم و در این مجلس حضور دارم، اجازه نمی دهم كه هیچ گزند و آزاری از سوی آن ها ببینی!»

معاویه گمان می كرد كه با این سخنان می تواند امام را فریب دهد. او با زیركی می خواست خود را از نتیجه ی این بحث و جدل ها بر كنار دارد تا اگر امام پیروز و سربلند شد، او بگوید كه من با این جماعت نیستم و من فقط به درخواست آن ها جواب مثبت دادم و این میهمانی را برگزار كردم. معاویه نیز مانند یاران گمراهش، از جوهره ی وجود مقدس امام حسن به اندازه كافی خبر نداشت و گویا او نیز فراموش كرده بود كه حسن فرزند علی است. فرزند كسی كه هرگز زیر بار حرف زور نمی رفت... و فرزند رسول خداست. فرزند كسی كه نور را در مقابل ظلمت و گمراهی عربستان هدیه آورد و مردم را از تاریكی گمراهی، به روشنایی ایمان هدایت فرمود.

امام پوزخندی زد و در پاسخ آن حرف های مكرآمیز معاویه فرمود: «ای معاویه پسر ابوسفیان! این خانه، خانه ی توست! اجازه هر گونه كاری و حرفی در این خانه، با توست. اگر تو خواهش اطرافیانت را قبول كرده ای، معنی اش جز این نیست كه تو هم با آنان همداستانی و من از این كار زشتی كه تو مرتكب شده ای، شرم دارم. اگر بگویی به این كار راضی نبوده ای و آن ها بر تو پیروز و غالب شدند و تو را با زور به این كار واداشتند، از این ناتوانی و بیچارگی تو در برابر زیردستانت شرم دارم. حال به من بگو به كدام یك از این دو حالت اعتراف می كنی؟ من اگر می دانستم و خبر داشتم كه چنین افرادی درمجلس مهمانی ات هستند و همه هم بر علیه من بسیج شده اند، من نیز كسانی را در ردیف و مرتبه ی آن ها - از بین عبدالمطلب - می آوردم. ولی بدان كه من، هرگز از تو و این



[ صفحه 81]



مگس های گرد شیرینی، ترس و بیمی به دل ندارم؛ بلكه می دانم كه این ها جملگی از من بیم و وحشت دارند؛ و گرنه لازم نبود كه این همه افراد برای بحث و جدل با من، خود را آماده كنند. البته به آنان حق می دهم كه وحشت كنند و بترسند؛ زیرا خداوند یكتا، بخشنده و مهربان، ولی من است. همان خداوندگاری كه قرآن را بر رسول گرامی اش - كه جد من است - نازل فرمود!»

سكوتی مرگبار و كشنده بر مجلس معاویه سایه افكند. یاران معاویه روزها و شب ها دور هم نشسته و اندیشیده بودند و با یكدیگر مشورت كرده بودند. آن ها اتهام هایی را از پیش، ساخته و پرداخته بودند كه حال می خواستند آن اتهام های بی مورد و بی اساس را بر امام حسن ببندند.

آن ها هر یك به ترتیب، اتهامی را به امام و پدرش علی (علیه السلام) نسبت دادند و امام با حوصله و دقت به حرف های آن ها گوش داد تا در سرانجام كار، با پاسخ های خوب، منطقی و محكم، یك یك آن ها را رسوا كند. مهم ترین اتهام هایی كه آن ها از پیش اندیشیده بودند، چنین بودند:

- بنی امیه، در جنگ بدر هفده كشته داد كه بابت آن كشته ها باید از بنی هاشم انتقام گرفت و به همان تعداد ازاهل بیت آن ها كشت!

- ای حسن بن علی! تو ادعا داری و بارها - این جا و آن جا - گفته ای كه تو برای امر خلافت، سزاوارتر از معاویه، فرزند ابوسفیانی؛ در حالی كه تو نه خرد و دانش این كار را داری و نه توانایی خلافت كردن بر مردم را!

- پدرت علی به خاطر دنیاپرستی و سلطنت طلبی، از عثمان، خلیفه ی سوم، انتقادهای بسیار می كرد و در كشته شدن او شركت داشت. اگر ما بخواهیم در كشته شدن عثمان، خلیفه ی سوم مسلمان ها یك نفر را قاتل و مسؤول انتخاب كنیم، آن یك نفر، بی شك جز علی، كس دیگری نیست؛ یعنی پدر تو علی بن ابیطالب!

- حسن! ما تو را به این جا فراخوانده ایم تا به تو و پدرت علی، دشنام های بد و زشتی - كه سزاوار آنید - بدهیم. هر چند كه خداوند متعال، پدرت را به سزای



[ صفحه 82]



اعمالش رساند و ما را از انتقام كشیدن از او بی نیاز ساخت و بلای خوارج را به جانش انداخت. ولی اگر تو به دست ما كشته شوی، هر گز گناهی بر ما نخواهد بود و مردم هم ما را سرزنش نخواهند كرد؛ زیرا همه می دانند كه ما بر حقیم و شما بر باطلید!

- ای حسن! پدرت علی، ابوبكر - خلیفه ی اول مسلمان ها - را مسموم كرد و در واقعه ی قتل عمر بن خطاب - خلیفه ی دوم - نیز دست داشت. همه ی ما بر این قضیه به خوبی آگاهیم!

- ای حسن! پدرت علی، حتی با رسول خدا هم دشمنی و كینه داشت. او با همه دشمنی داشت. او شمشیری بلند و زبانی گویا داشت. با شمشیرش زنده ها را می كشت و با زبانش مردگان و زندگان را متهم می ساخت!

- حسن! تو و پدرت، در قتل خلیفه های پیشین شركت داشتید! با ابوبكر، به درستی و از صمیم قلب بیعت نكردید. در حكومت عمر كارشكنی بسیار كردید! عثمان را بی رحمانه كشتید و خونش را روی قرآن ریختید! عثمان بسیار مظلومانه كشته شد.و اكنون، معاویه، به عنوان ولی آن مقتول مظلوم و بی گناه، باید انتقامش را از تو بگیرد!

اتهام ها چنان جسورانه و گستاخانه مطرح می شدند و برای اثبات آن اتهام های بی اساس چنان دلایل باطلی آورده می شد كه اگر یك نفر انسان عادل و باانصاف و عاقل در آن جمع می بود، از شنیدن آن دروغ های بی اساس، خنده اش می گرفت و گمان می برد كه آن ها قصد مزاح مسخره ای دارند و نسنجیده سخن می گویند. امام در همه ی مدتی كه آن ها بر او و پدر گرامیش اتهام پشت اتهام وارد می كردند، ساكت و صبور بود و اجازه می داد تا آن ها عقده های قلب بیمار و سیاهشان را بیرون بریزند و حرفشان را بزنند. وقتی حرف های احمقانه ی آن كوردلان از خدا بی خبر و آن ابلهان خیره سر تمام شد، امام از جا برخاست. نگاهی تیز و كوبنده به یكایك مهمانان انداخت و آن گاه با بیان محكم، رسا و زبان كوبنده و گویای خود، نقاب از چهره یكایك آن جماعت برداشت و آبروشان را



[ صفحه 83]



برد. هر كدامشان را پیش دیگر مهمان ها خوار و ذلیل ساخت و خیانت ها و گناه های بزرگی را كه پیش تر مرتكب شده بودند و پس از گذر زمانی نسبتا طولانی از یادها رفته بودند، به یادشان آورد. آن ناجوانمردان چون دیگر دلیلی در برابر سخنان امام نداشتند، ذلیل شدند و جملگی انگشت ندامت و پشیمانی گزیدند كه چرا اصلا آن تهمت ها را به امام زدند تا این گونه بی آبرو شوند.

امام ابتدا به معاویه فرمود: «خدا را شكر می گویم كه هدایت و راهنمایی اولین و آخرین شما را بر عهده اولین و آخرین ما گذاشت!»

این سخن كوتاه ولی پربار و شیوای امام، معاویه را چنان شرمگین و خشمگین ساخت و كه چهره اش برافروخته شد و دندان هایش را از شدت خشم و شرم بر هم فشرد. ولی چون جوابی نداشت، ساكت ماند؛ چون دلیلش نماند، ذلیل شد. امام با صدایی بلند و رسا كه همه ی جمع بتوانند بشنوند، فرمود: «ای معاویه! این گروه احمق و نادان به من ناسزا نگفتند و این ابلهان كوردل نبودند كه به من و پدر بزرگوارم تهمت های ناروا و ناجوانمردانه زدند؛ بلكه این تو بودی كه آن ناسزاها را به من گفتی و آن تهمت ها را به من و پدرم زدی! زیرا كه تو با زشتی و پلیدی بزرگ شده ای و تربیت یافته ای. از كودكی همراه پدرانت به سوی باطل شتافته ای و اخلاق فاسد در جان و روحت ریشه دوانده است. از همین روست كه تو همواره با محمد رسول الله و خاندان شریفش دشمنی می ورزی. چون از زمره ی بدان هستی، با شنیدن نام خوبان می لرزی. ای معاویه! به خداوند سوگند كه اگر ما هم اكنون در مسجد پیامبر گرامی اسلام می بودیم و مهاجرین و انصار [1] هم در اطراف ما جمع می بودند، تو و این یاران تو چنین جسارت و گستاخی نداشتید كه این گونه تهمت های ناروا به ما بزیند و چنان دشنام های زشتی را درباره ی من و پدرم بر زبان نمی راندید. اگر هم چنین جسارت و گستاخی از خودتان نشان می دادید، بی شك زنده از مسجد بیرون نمی رفتید!»

امام حسن مكث كوتاهی كرد و سپس فرمود: «ای معاویه! تو را به خداوند سوگند می دهم كه بگویی آیا می دانی آن كسی را كه دشنام دادید و از او به بدی



[ صفحه 84]



و زشتی یاد كردید، به سوی هر دو قبله خدا نماز خوانده است؟ در حالی كه تو نسبت به هر دو قبله كافر بوده ای و لات و عزی [2] را عبادت می كردی! تو و پدرت! و یارانتان! آیا به یاد می آوری؟»

امام سپس رو به یاران معاویه كرد. همه، نفس ها را در سینه حبس كردند. چون می دانستند كه امام حسن حالا یك و یك آن ها را رسوا خواهد كرد. امام رو به آن ها گفت: «اگر خدا را واقعا می شناسید و به او اعتقاد دارید، به خداوند سوگندتان می دهم و از شمان می پرسم كه آیا علی بن ابیطالب، پدر من، نخستین كسی نبود كه در جنگ بدر، پرچم اسلام را بر دوش گرفت؟ آیا همین معاویه، فرزند ابوسفیان نبود كه علم كفر را بر دوش داشت و با خود پیش می برد و جنگ با پیامبر اسلام را بر خودش واجب می شمرد؟ بگویید! آیا علی، بعد از خدیجه نخستین كسی نبود كه به پیامبر اسلام ایمان آورد؟ می توانید منكر شوید كه علی در جنگ احد و احزاب همراه پیامبر بود و پرچم اسلام را بر دوش داشت؟ نمی توانید منكر شوید كه همین معاویه - كه بر مسند قدرت نشسته است - در جبهه ی كفر بود و علم كفر را بر دوش گرفته بود، پیامبر در همه ی جنگ ها از پدرم خشنود بود و دعایش می كرد و در تمام جنگ ها از دست معاویه و پدرش ابوسفیان خشمگین بود ونفریشان می كرد و لعنتشان می كرد!»

امام لحظه ای كوتاه ساكت ماند و آن گاه فرمود: «آیا فراموش كرده اید شبی را كه ابوسفیان و یارانش - كه دشمنان خدا و پیامبر خدا بودند - قصد به شهادت رساندن پیامبر را كردند و پدرم علی در بستر آن حضرت خوابید و پیامبر همراه یارش ابوبكر - خلیفه ی اول - خودش را ازدست مشركان نجات بخشید؟! آیا فراموش كرده اید كه از سوی خداوند متعال آیه ای درباره ی همین فداكاری پدرم برای نجات پیامبر نازل شد؟ آیا كسی جز علی در آن روزها پیدا می شد كه چنین كار عظیمی بكند و جان خود را به خاطر رسول خدا در خطر اندازد؟! شما را به خداوند سوگند، آیا به یاد می آورید كه پیامبر وقتی بنی قریظه و بنی نضیر را محاصره كرد، چه فرمود؟ یادتان هست؟ حتما به یاد دارید. نمی توانید منكرش



[ صفحه 85]



شوید! پیامبر كه قبلا پرچم جنگ را به دست بعضی از یاران خود - ابوبكر، عمر و... - سپرده بود و آن ها نتوانسته بودند كاری از پیش ببرند، فرمود: «پرچم جنگ را فردا به دست كسی خواهم سپرد كه خدا و پیامبرش را دوست دارد. خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند. او جنگجویی است كه هرگز پشت به دشمن نمی كند. از جنگ نمی گریزد و جز با پیروزی برنمی گردد!»

امام مكثی كرد و نگاهش را در بین جمع گرداند و آن گاه فرمود:

«ابوبكر، عمر و دیگران، همه نگران بودند كه این مرد چه كسی است؟ خودشان كه نبودند. چون دراین كار شكست خورده بودند. علی را هم از آن جهت كه به چشم درد شدیدی مبتلا شده بود و قادر به دیدن نبود، به حساب نمی آوردند. پس آن مرد خدا چه كسی بود؟ و شما خوب می دانید كه او چه كسی بود! همان طور كه فردای آن روز، عمر و ابوبكر و دیگران دانستند كه آن مرد خدا كه بوده است. فردای آن روز، پیامبر دستور داد كه علی را بیاورند. عمر و ابوبكر و دیگران به حیرت افتادند و خدمت پیامبر عرض كردند: «یا رسول الله! مگر خبر ندارید كه علی چشم درد شدیدی گرفته و خانه نشین شده است. او نمی تواند بیرون بیاید؛ چه رسد به آن كه در جنگ شركت جوید.» پیامبر فرمود: «می دانم. ولی با این حال، او را خبر كنید تا بیاید!» [3] .

رفتند و علی را خبر كردند و او آمد. پیامبر از آب دهان مبارك خود به چشم پدرم مالید درد چشم در همان لحظه كاملا بهبود یافت و گویی كه اصلا چشم دردی نداشته است. پیامبر، پرچم اسلام را بر دوش او گذاشت و او را روانه كرد. علی رفت و با سربلندی و پیروزی بازگشت.. ای معاویه! تو آن روز در مكه بر دشمنی با خدا و پیامبر خدا اصرار می ورزیدی و با سپاه خدا می جنگیدی! آیا از تو و پدرت و دشمنی هایتان با رسول خدا بازهم بگویم؟ آری؟ باز هم بگویم؟

یا این كه....»

معاویه حرفی نزد و شرمگین سر به زیر افكند. امام فرمود: «شما را به خدا سوگند، آیا به یاد می آوردید كه پیامبر خدا در حجه الوداع و در بازگشت از آخرین



[ صفحه 86]



مراسم حجش در غدیر خم، خطاب به مسلمانان درباره ی علی بن ابیطالب چه فرمود؟ آیا می توانید انكار كنید كه پیامبر چنین نكرد و درباره ی پدرم علی چنان نفرمود؟ حتما به یادتان هست كه از جهاز شترها منبری ساختید و پیامبر اسلام بالای آن رفت و دست پسر عمویش علی را گرفت و بلندش كرد و فرمود: «بعد از من علی جانشین من و مولای شما مسلمان هاست.»

و آیا نفرمود: «هر كسی مرا دوست دارد، علی را دوست بدارد. هركس را كه من مولای اویم، علی مولای اوست!»

و باز فرمود: «خدایا! دوست بدار دوستدار علی را و دشمن بدارد دشمنان علی را.»

آیا شما به این وصیت روشن و آشكار رسول خدا عمل كردید؟ در روز قیامت برای این رفتارها و كردارهایتان چه پاسخی خواهید داشت؟ وقتی با پیامبر روبه رو شوید و به اعمالتان رسیدگی شود، چه پاسخ خواهید داد؟» معاویه و یارانش باز هم سرافكنده خاموش ماندند و لب باز نكردند؛ زیرا همه ی آنچه را كه امام حسن می فرمود، به یاد می آوردند و می دانستند كه علی كیست و چه مقامی پیش رسول خدا دارد. آن ها به خوبی هم می دانستند كه معاویه كیست، فرزند كیست و....

امام ادامه داد: «شما را به خدا سوگند، آیا به یاد نمی آورید كه اصحاب و یاران پیامبر، آن روز در حضور رسول خدا، جانشینی علی را به او تبریك گفتند؟ خلیفه های پیش از پدرم، از نخستین كسانی بودند كه جانشینی پدرم را تبریك گفتند.»

امام سپس رو به معاویه برگشت و این گونه فرمود: «و اما تو ای معاویه! حتما به خوبی به یاد داری كه در جنگ احزاب، پدرت ابوسفیان بر شتری سرخ سوار بود و مردم را به جنگ علیه رسول خدا و مسلمانان تشویق می كرد. در حالی كه تو شتر او را می راندی و بردارت عتبه كه هم اكنون در این مجلس حضور دارد، مهار شتر را می كشید. آیا می توانید این مطلب را انكار كنید؟ اگر من دروغ می گویم،



[ صفحه 87]



بگویید! حتما به یاد می آوردید كه وقتی رسول خدا شما سه تن و آن شتر سرخ را دید، هر سه تان را باخشم و غضب تمام نفرین كرد و فرمود: «خدایا! سواره، راننده و مهار گیرنده ی این شتر را از رحمت خود دور گردان!» آیا یادت هست؟»

معاویه شرمزده سر به زیر افكنده و زیر لب با خود چیزهای گفت كه هركسی نشنید. شاید بر خود ویاران خود نفرین و لعنت می فرستاد كه آن مهمانی كذایی را ترتیب داده بودند و لابد در دلش می گفت: «عجب خطایی كردیم و عجب غلطی! آمدیم او را بی آبرو كنیم، خود بی آبرو شدیم.آمدیم حسن را خراب كنیم، خود خراب شدیم. خوار و ذلیل و پشیمان شدیم!»

امام به سخنان خود چنین ادامه داد:

- شما ای یاران وفادار معاویه كه در خطاها و گناه های او شریك هستید! به خدا سوگندتان می دهم، آیا به یاد می آورید كه رسول خدا هفت بار و در هفت مكان، بر ابوسفیان لعنت فرستاد و نفرینش كرد؟ آیا كسی هست كه بتواند این موضوع را انكار كند؟ موضوعی كه همه از آن باخبرند! آیا می خواهید به یادتان بیاورم كه آن هفت بار لعنت بر ابوسفیان، در كجا و كی اتفاق افتاد؟ می گویم! یك بار بیرون از مكه و در نزدیكی طائف. زمانی كه پیامبر مشغول صحبت با عده ای از قبیله بنی ثقیف بود و داشت آن ها را به دامان پر مهر اسلام فرامی خواند. در آن لحظه ها بود كه ابوسفیان ناگهان پیش آمد و به پیامبر خدا دشنام داد و آن حضرت را دیوانه و دروغگو خطاب كرد. حتی به سوی رسول خدا حمله برد؛ ولی موفق نشد به آن حضرت دست یابد و صدمه ای به او بزند. پیامبر در حضور آن مردم بر ابوسفیان لعنت فرستاد و فرمود: «لعنت خدا و لعنت پیامبرش بر تو با ای ابوسفیان!»

یك بار دیگر وقتی پیامبر فرمان داده بود كاروان قریش را كه از شام می آمد، توقیف كنند و در عوض مال هایی كه آن ها از مسلمان ها گرفته بودند، اموال آن كاروان را بگیرند؛ ابوسفیان كاروان را از بیراهه به سوی مكه فراری داد و بعد با گرد آوردن ثروتمندان و كافران مكه، جنگ بدر را تدارك دید. رسول خدا نفرینش



[ صفحه 88]



كرد و لعنتش فرستاد.

و نیز در جنگ احد كه ابوسفیان در برابر این فرمایش پیامبر كه: «خداوند، ولی ماست و شما را ولی و سرپرستی نیست!» گفت: «ما بت عزی را داریم و شما چنین بت بزرگی ندارید!» در آن روز، هم خداوند و هم پیامبر - هر دو - بر او لعنت فرستادند. در جنگ احزاب نیز پیامبر او را نفرین كرد و بر او لعنت فرستاد و هم چنین در روز صلح حدیبیه، ابوسفیان جلو مسلمان ها را گرفت و مانع از انجام مراسم حج شد. پیامبر هم بر ابوسفیان و پیروان گمراه او لعنت فرستاد. حتی عده ای از پیامبر پرسیدند: «آیا امیدی به مسلمان شدن هیچ یك از پیروان و فرزندان ابوسفیان دارید؟»

پیامبر فرمود: «این لعنت به فرزندان مؤمن آن ها نمی رسد. اما زمامداران آن ها هرگز رستگار نخواهند شد!»

سكوتی تلخ و سنگین بر مجلس مهمانی سایه افكنده بود. هیچ كس جرأت سخن گفتن نداشت. سكوتی مرگبار بر آن مهمانی حكم می راند. خداوند مهر سكوت بر دهان یكایك آن كافران زده بود. امام ادامه داد: «ای معاویه! در جاهای دیگری نیز پیامبر پدرت را لعنت و نفرین كرد. تو مشرك و كافر بودی و پدرت را یاری می كردی. در حالی كه پدر من مسلمان بود و پیامبر را یاری می كرد.حالا شما را به خداوند سوگند بگویید كه كدام یك، علی یا ابوسفیان دشمن پیامبر بودند؟ علی یا معاویه؟!»

امام وقتی سكوت تلخ و ذلت بار مجلس را دید، رو به یاران معاویه كرد و سخنان خود را چنین ادامه داد:

- ای یاران معاویه! آیا می دانید كه ابوسفیان، پدر همین مرد، بعد از بیعت مردم با عثمان به عنوان سومین خلیفه، در حضور جمعی از بنی امیه كه در آن جا حضور داشتند، خطاب به عثمان چه گفت؟ او نخست از عثمان پرسید: «ای برادر زاده! آیا غیر از بنی امیه، كس دیگری دراین جمع هست؟»



[ صفحه 89]



عثمان گفت: «نه! نیست! همگی از بنی امیه اند!»

و ابوسفیان رو به آن جمع گفت: «ای جوانان بنی امیه! خلافت را صاحب شوید و همه پست های مهم حكومتی رابه دست گیرید و خلافت را در خانواده ی بنی امیه موروثی كنید!»

سپس برای آن كه به آن ها دل و جرأت داده باشد، گفت: «سوگند به آن كسی كه جان ابوسفیان در دست های اوست، نه بهشتی وجود دارد و نه دوزخی و نه روز قیامتی! هرچه هست، در همین دنیاست!»

در این لحظه امام رویش را به سوی معویه برگرداند و با لحنی محكم، خطاب به او فرمود: «معاویه! این است گذشته تو و پدرت ابوسفیان. آیا سخنی داری بگویی؟ آیا می توانی از حرفهایی كه درباره ی تو و پدرت گفتم، دفاعی بكنی؟» معاویه سرخ و بعد زرد شد، رنگ به رنگ شد؛ ولی خاموش و ساكت ماند. نتوانست حتی كلمه ای و سخنی بر زبان جاری كند. فقط در حالی كه لب هایش از شدت خشم و ناراحتی می لرزیدند، نگاهی غضبناك به عمروعاص و دیگر یارانش انداخت. همان ها كه او را واداشته بودند تا آن مهمانی كذایی را علیه امام ترتیب دهد. امام پس از آن كه به طور كامل - مختصر و مفید - به حساب معاویه و پدرش ابوسفیان رسید، رو به سوی یاران معاویه كرد و پاسخ یك و یك آن ها را هم داد؛ آن گونه كه شایسته اش بودند. امام در پاسخ آن هایی كه آن تهمت های ناروا را نسبت به او و پدر بزرگوارش زده بودند، چنان حرف هایی زد كه هیچ كدامشان جرأت نكردند كلمه ای بر زبان جاری و یا از خود دفاع كنند. امام نخست رو به عمروعاص - كه بیش از همه شیطنت می كرد و بیش از دیگران امام را آزرده بود - كرد وخطاب به او فرمود: «و اما تو ای عمرو بن عاص كه پست تر،فرومایه تر و گمراه تر از دیگرانی. تو همان فرومایه ای هستی كه پدرت ناشناس بود وپنج نفر از مردان قریش ادعا داشتند كه پدرت هستند و از این پنج نفر، عاص بر دیگران غلبه یافت و تو پسر او نامیده شدی. عاص در بین آن پنج نفر، پست ترین و



[ صفحه 90]



فرومایه ترین كسی بود كه ادعای پدری تو را داشت. بر هیچ كس پوشیده نیست كه پدرت چگونه مردی بود. او آشكارا و پنهان با پیامبر گرامی اسلام دشمنی داشت. با خدا دشمنی داشت. تو خود نیز در تمام جنگ ها با پیامبر به مبارزه برخاستی و بر هیچ كس پوشیده نیست كه چه سخن های زشتی به رسول خدا گفتی و چه قدر آن حضرت را آزردی و قلب پاكش را شكستی. تو همانی هستی كه برای برگرداندن جعفر طیار و همراهان به فرمان پیامبرشان به حبشه رفته بودند تا از گزند شما كافران و دشمنان خدا درامان باشند. تو نزد نجاشی رفتی و چه حرف ها كه بر ضد مسلمان ها نگفتی و بسیار كوشیدی كه نجاشی را نسبت به مسلمان ها بدبین كنی. حتی از او خواستی كه مسلمان ها را به دست تو بسپارد. ولی به خواست و اراده ی خداوند متعال، نجاشی كوچك ترین اعتنایی به حرف های بی ارزش تو نكرد و مسلمان ها را پناه داد و از آن ها حمایت كرد. تو هم با خفت، خواری و سرافكندگی تمام به مكه بازگشتی!»

امام برای لحظه ای كوتاه مكث كردو نگاهی تحقیرآمیز به عمروعاص انداخت.سپس فرمود: «عمروعاص! تو همانی كه شعر بلندی در هفتاد بیت در هجو رسول خدا سرودی. در آن، از آن حضرت بد گفتی و پیامبر خدا درباره ات فرمود: «خداوندا! لعنت و نفرین خود را بر عمروعاص بفرست. در برابر هر بیت شعرش، هزار بار لعنت بر او بفرست!»

امام باز هم مكث كوتاهی كرد وسپس ادامه داد: «عمروعاص! تو مدعی هستی كه پدر بزرگوار من علی، در قتل عثمان، خلیفه ی سوم دست داشته است. به خداوند سوگند كه تو نه یك بار عثمان را یاری كردی و نه از كشته شدنش خشمگین و غمگین شدی. این بود كه او را در آتش فتنه انداختی و رهایش كردی و رفتی. در حالی كه پدرم، من و برادرم حسین را برای دفاع از جان عثمان به خانه ی او فرستاد. ولی ما نتوانستیم جلوی خشم مردم را بگیریم و عثمان كشته شد. گویا فراموش كرده ای كه مردم، آب را به روی خانه عثمان بسته بودند و او و



[ صفحه 91]



اهل خانه اش تشنه بودند! كسی نمی تواند انكار كند كه این پدرم علی بود كه برای عثمان آب به خانه اش فرستاد. درحالی كه در آن لحظه ها، كسی جرأت چنین كاری نداشت. لابد یادت نرفته است كه قبل از آن كه عثمان كشته شود، چند بار مردم خشمگین قصد كشتن او را كردند و پدرم میانجیگری كرد و عثمان را از دست خشم مردم نجات داد.

و باز زمانی كه خانه ی عثمان به محاصره ی مردم خشمگین درآمد، این پدرم بود كه مردم را به صبر وشكیبایی فراخواند و مردم را در كشتن عثمان هشدار داد و ترسانید. همان طور كه قبلا هم چند بار عثمان را در برابر خشم مردم یاری كرده بود. به من بگو، چگونه شده است كه همان هایی كه خواستار قتل خلیفه ی سوم بودند، اكنون ادعای خونخواهی اش را دارند؟ عمروعاص! تو از قدیم و حتی بیش از اسلام هم با بنی هاشم دشمنی داشتی و همواره در سینه ات نسبت به ما، بذر كینه و دشمنی می كاشتی. این كینه و دشمنی زمانی به اوج خود رسید كه جدم محمد رسول الله، از سوی خداوند به پیامبری برگزیده شد. عمروعاص! تو هیزم كش بیچاره ای هستی كه همواره آتش های فتنه را برمی افروزی. ولی بدان كه عاقبت خود در این آتش ها می سوزی. تو همانی هستی كه در جنگی، وقتی با پدرم علی روبه رو شدی، از شدت ترس از مرگ، لباس های خود را از تنت كندی و با فرومایگی و حقارت تمام طلب عفو كردی. پدرم هم از كشتن تو درگذشت.» عمروعاص نیز مانند معاویه سرخ و بعد زرد شد. از خشم و غضب به خود می پیچید؛ اما زبانش را به دندان گرفته و ساكت مانده بود. گویی زبانش را بریده و لبانش را دوخته بودند؛ لال شده بود.

سپس امام رو به ولید بن عقبه كرد و فرمود: «ای ولید! من تعجب نمی كنم از این كه تو با پدرم دشمنی داری؛ زیرا پدرم تو را برای خوردن شراب، هشتاد ضربه تازیانه زده است. آن هم پیش روی جمعی از مردم و عثمان. یادت كه مانده است؟! صبح آن روزی را می گویم كه در حال مستی وارد مسجد شدی و نمازصبح را چهار ركعت خواندی و رو به مردم گفتی: «می خواهید بیش تر هم



[ صفحه 92]



بخوانم؟»

تو همان امیری بودی كه از شدت بدمستی، در محراب مسجد استفراغ كردی و مسجد خدا را آلودی. تو مردی شكم گنده ای. شكم گنده، پست، فرومایه و شهوت پرستی كه جز شراب خواری و شهوت رانی اندیشه ی دیگری در سر نداری. زندگانی ات سراسر خواری و ذلت است. من در تو آن شایستگی را نمی بینم كه بیش از این درباره ات بگویم. تا همین اندازه كافی است!

ولید نیز مثل معاویه و عمروعاص، از شدت خشم و غضب، لب های خود را به دندان گزید و سكوت مطلق اختیار كرد. امام وقتی او را هم ذلیل و خوار كرد، به سراغ دیگری رفت و پاسخ همه ی كسانی را كه اتهام هایی به آن حضرت بسته بودند، داد و برای آن ها، آبرویی در بین مهمان های دیگری باقی نگذاشت. مغیرة بن شعبه، آخرین كسی بود كه امام جواب تهمت ها و تهدیدهایش را داد و آبرویش را در بین جمع برد. رو به او فرمود: «مغیره! تو كسی هستی كه مادرم فاطمه، دختر گرامی پیامبر خدا را آزردی و مجروحش ساختی و با این كار خود باعث شدی كه فرزند رسول خدا - كه آبستن بود - در رحمش سقط شود. تو می دانی كه گناه این كارت تا چه اندازه زیاد است؟ تو حریم مقدس رسول خدا را شكستی و دختر گرامی اش را آزردی. همان كه پیامبر خدا درباره اش فرمود: «دخترم!تو سرور همه ی زنان بهشتی! [4] همان دختری كه مادرمن و همسر علی بود.»

امام مكثی كرد و از مغیره پرسید: «ای مغیره! تو از چه رو به پدرم، علی دشنام می دهی و او را نفرین می كنی؟ آیا پدرم با پیامبر بیگانه بود؟ و یا با او نسبت نداشت؟ آیا درطول عمرش، كوچكترین مشكل و گرهی برای اسلام و مسلمان ها به بار آورد؟ و یا برخلاف احكام الهی گامی برداشت و عدالت را اجرا نكرد و ستم پیشه كرد؟ تو كه ادعا داری، علی عثمان را كشته است، چرا در زمان زنده بودن عثمان، او را یاری نكردی؟ و چرا در مرگش نگریستی؟ و غمگین نشدی؟»



[ صفحه 93]



وقتی امام حرف هایش را تمام كرد، برخاست ولی پیش از آن كه مجلس كذایی معاویه را ترك گوید، این آیه را با صدایی زیبا و مهربان تلاوت كرد: «زنان زشت سیرت، مردان خبیث را درمی یابند. مردان زشت سیرت، زنان خبیث را. و زنان پاك، از آن مردان پاكند و مردان پاك، از آن زنان پاك. این ها از نسبت های ناروایی كه ناپاكان به آن ها می دهند، مبرایند و برایشان آمرزش الهی، روزی پر ارزشی است! [5] .

و فرمود: «در این آیه، منظور از، پاكان، علی بن ابیطالب و یاران و شیعیان آن حضرت است!»

پس از رفتن امام، همهمه ای در میهمانی معاویه بر پا شد. معاویه همه ی خشمی را كه در مدت سخنرانی امام در دلش نگه داشت بود، به یكباره بیرون ریخت و بر سر عمروعاص و دیگر یارانش فریاد زد: «ای خاك عالم بر آن سرهای بی مغزتان، با این نقشه كشیدن هایتان!»

یاران معاویه، شرمگین سر به زیر انداختند و دم برنیاوردند، معاویه ادامه داد: «چه ادعاهایی! فلان می كنیم و بهمان می كنیم. حسن را از میدان به در می كنیم و قتل عثمان را هم بر گردن او و پدرش می اندازیم. دشنام می دهیم و تهمت می بندیم. پس چه شد آن ادعاهایتان؟» یاران معاویه باز هم شرمزده و غمگین سر زیر انداختند. معاویه با خشم و غضب فریاد برآورد: «دور شوید از من ای ابلهان! دور شوید و گورتان را گم كنید. من از اول هم به شما گفتم كه شما بی عرضه ها نمی توانید با حسن بن علی بحث و مجادله كنید و شكست شما پیشاپیش حتمی است! خوب آبرویتان را برد و آب پاكی روی دست هایتان ریخت و خشمتان را برانگیخت. چون دلیلتان نماند، ذلیلتان كرد. هم مرا، هم شما را. آب در خوابگه مورچگان ریخت و رفت. من همه این ها را از چشم شما احمق ها می بینم. از چشم شما احمق هایی كه هنوز نتوانستید حریفتان را بشناسد!»



[ صفحه 94]



معاویه این را گفت و مجلس را با ناراحتی ترك كرد. پس از رفتن او، هر یك از مهمانان، برای دادن پیشنهاد تشكیل آن مهمانی، دیگری را مقصر قلمداد كرد. هر كدام می خواستند گناه این بی آبرویی را بر گردن دیگری بیندازند؛ در حالی كه خوب می دانستند كه همگی مقصرند. آن ها مثل مارهایی زخمی بودند كه به گرد خویش می پیچیدند و یكدیگر را به نیش كنایه می گرفتند.



[ صفحه 97]




[1] مهاجرين از آن جمله ياران پيامبر بودند كه از مكه به مدينه هجرت كردند و به مهاجرين معروف شدند. انصار كساني هستند كه در مدينه، آن حضرت را ياري كردند.

[2] لات و عزي، از مهم ترين بت هاي مكه در دوران جاهليت بودند كه با قيام پيامبر (صلي الله عليه وآله) و فتح مكه، آن بت ها درهم شكسته شدند و دوران بت پرستي به سر رسيد.

[3] اشاره به جنگ خيبر است كه علي در آن جنگ قلعه ي خيبر را فتح كرد.

[4] انت سيده نساء اهل الجنه.

[5] سوره ي نور، آيه ي 26. قرآن مجيد.